آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

حرف بزن ، ابر ِ مرا باز کن

شکارچی لزوما اسلحه به دست نیست ،

صید هم همیشه آن آهوی گریز پا نیست .

شکارچی می تواند عکاس ، مجری ، پرنده و حتی یک شیء بی جان باشد !

هنوز نمی دانم صید و صیادی کاربلدی می خواهد ؟برگشت پذیر است ؟

یا به قول گروس:«تفنگت را بردار و راحت حرفت را بزن »

حواسمان به صید و شکار این روزهایمان هست ؟

 

+خیلی مناسب ِ احوالات نوشت: ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﯽﻧﻮﯾﺴﺪ ، ﯾﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺍﺳﺖ ، ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ

پــُر ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻢ، ﺍﻣﺎ چیزی برای گفتن ندارم *:/ ...

 

مهــلآ نوشت: اگر سنجاقی به اسم درهم و برهم نوشت ترین پست داشتم به آن وصلش می کردم !

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


شاید باز هم اتفاق بیفتد *:)

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد که آخرین ساعات ِ آخرین روز ِ رفتن ،

در کمال ِ ناامیدی از نتیجه ، صرفا جهت تلاش جایی انتقاد کنید ،

نتیجه اش بشود این و باز هم بفهمی که در پنهانت کسی پیداست ...

+ راهـــــــــــــی ام ؛ حلال کنید *:)

 

قرار ِ ما ، حرم توست !

هر كه درد ندارد ، نباید هم كه بیاید !

چشمانم، به من دروغ نمی‌گویند ، خودم دیدم:

خادمان حرم داشتند ، بی‌دردی را ، نامردی را ،

جارو می‌كردند ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خم ِ گیسوی ِ لیلی

وقتی نیستی ،

میخواهم بدانم چی پوشیده ای ؟!

و هزاران چیز دیگر ...

 

+ تـــآپ نوشت : ما گناه میکنیم تا خدا بخشنده بمونه !

خیلی دلم میخواد خدا رو کشف کنم ،

اونقدر بهش ایمـــآن داشته باشم که هیچی دلم ُ تکون نده .

 

* هویجوری جــآت نوشت : هیچکس از یه دقیقه بعدش خبرنداره !

نداره دیگه !  گاهی عجیب گند میزنم !

 

دلم میخواد فرفره موم ، دلش برام تنگ بشه ...

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خنجر کلمه

یک وقت هایی هم هست که بچه می شوم ، بی منطق.

حرف ناجور می زنم ، کاسه صبرم را می زنم زمین، می شکنم.

ور ور غر می زنم. بالا و پایینم کنی، آرام نمی شوم.

کم هست ... ولی هست.

مثل هر آدم دیگری یکهو از کوره در می روم.

چاک بست خورده ی زخم های کهنه ام سرباز می کنند ، کلماتم بی رحم می شوند. 

اسمش را می گذارم خشم ِ قلمبه ،خشمی که یکهو قلمبه می شود و درز پیدا می کند به بیرون .

آبرویم را می برد ، ذات خرابم را رو می کند برای عزیزترین کسانم.

بعد از خشم قلمبه اما چیزی هست که من اسمش را می گذارم باران.

می بارم ، بچه می شوم اما از آن بچه هایی که ظریف و شکننده و زلال و دل نازک اند.

بچه می شوم ، گریه می کنم ، زود تر از آنچه فکرش را بکنی خشمم فرو می ریزد.

پشیمانی تار می تند دورم و غصه ی بد بودنم را می خورم ، غصه ی حرفهایی که نباید رگبار می شد.

غصه ی پاکی خودم که آلوده اش کردم به ننگ عصبانیت ، غصه ی لحظاتی که می شد آنجوری نباشم اما شدم.

و در تمام این بد شدن ها، ترکی می خورد دیوار ِ حرمت ها.

از دیشب تا الان دارم ماله می کشم روی این ترک ظریف که نیست شود اما نمی شود.

ترک ظریف، شاخ و شانه می کشد برایم ، بد بودنم را به رخم می کشد ؛

یادم می آورد که خشم قلبمه چه سَم ِّ مُهلکی است و در هیچ شرایطی خوب نیست.

باران ام الان ، بارانی که زلالم نکرده هنوز.

بارانی که شر می خورد روی روحم ولی کلماتم را نمی تواند هیچ رقمه بشوید.

+ دلیل نوشت : همه جا هست و اینجـــآ نیست *:/

آخه خدای ِ خوبم حتی اسم ِ مریض ِ کناری هم  _ _ _ _ _ بود !

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به دنیا دست بدهیم و چرتکه بیاندازیم ...!

همه ی سیر خطّی را که مشغولیتِ ذهنی ِ پرپیچ و خَمی را ،

از عصر ِ بعد از ظهر ِ آخرین روزی که غروبش بوی دلتنگی می دهد ،

را به جانت تزریق می کند را مرور می کنی ؛

از تکرار ِ نوستالژی هایی که لبخند خوشرنگی را رو لبانت می نشانَد ، می گذری

و به روزهای قهر و آشتی می رسی

و بعدتر به تخته سیاه و گچ، به مشق ِ شب ، به دو دوتا .

از چهآرشنبه به این فکر می کنم که چه کسانی مرا بنده ی خود ساختند با یک حرف ،

یک رفتار، یک واکنش و من چه قدر به دنیا و آدمهایش بدهکارم ؟!

# برهـــآن ِ خلف نوشت : مومن شدم به چشمآنش با یک نگــآه !

شاید شما هم مرا بنده و بدهکار خود کرده اید، با ما ارزان حساب کنید .

* می دانم نوشت : سخت است اما یک نَفَس بخوانید *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


میم مثل ِ ؟!

میم مثل ِ ... !؟

میم‌ها را با افکارم به بازی گرفتم ،

می‌خواستم بدانم اولین میمی که روی زبانم استُپ می‌زند، چیست !؟

میم مثل ِ "من" ! این میم اگر نبود ، نون ، بی میم می‌ماند و همیشه "نَ " می‌گفت به عالم و آدم ،

«میم» اگر نبود ، من و تویی که "ما " شویم ، هم نبود حتی !

«میم» اگر نبود الف هم در "ما " تنها بود ،

«میم» اگر نبود مامان فقط می‌شد " آن"

و بدتر از آن میم اگر نبود " مآه " فقط آه می‌کشید .

«میم» اگر نبود " معجزه "، عجز می‌شد فقط !

«میم» اگر نبود تمام ِ معادلات ِ دنیا ، عادل می‌شدند

و "مجهولات " همه جاهل می‌شدند به بودن‌شان !

«میم» اگر نبود ، " قیام‌ها"سر پا نمی‌ایستادند و کسی میم ِ ماندن نداشت.

«میم» اگر نبود "مال ها" ، آل می‌شدند به جان‌مان !

کوچک‌ترینش این است؛ شاید اگر نبود ، کسی زیر سقف‌مان مرا نمی‌توانست صدا بزند !

{ مــَــهلا و اگر میم نبود : هـــلا *:/ }

غرض از این همه گفتن و پرکردن ِ خطوط ِ محو شده این وبلاگ ِ همیشه سنگ صبور ،

این بود که ارزش ِ هر حرف از الفبای ِ زندگی‌مان به اندازه همان "میم" است ، حتی ارزش ِ "ذ"!

که اگر «ذ» نبود "لذّت" ، لت می‌زد به صورت‌مان مادام ،

قدر 31 تا «میم» گونه دیگرمان را بدانیم و بدانیم بر سر ِ تک تکِ حروفِ زندگی‌مان چه می‌آوریم ،

بیایید الفبای زندگی‌مان را گنگ نکنیم از گفتن!

مواظب الفبای‌مان باشیم لطفا!

+مهم نوشت : میم اگر نبود : ایمـــــــآن = ایـــآن ✖

                                       فرفره مو = فرفره و  ✖ 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک کابوس ِ تلخ و آرام یا چیزی شبیه به این .

 یک آن ، جنون ، چنان با کرختی وجودت عجین می شود ،

که می توانی برای عزیزترین هات توی سرت سوگنامه بنویسی

و گلایل و داوودی برایشان پرپر کنی و سرتا پا سیاه بپوشی حتی !

 

مثل ِ خوره می افتد به جانت، این ... نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت،

همین جنون و کرختی!

بدترین گمان ها از خیالت آویزان می شوند ،

و تو چشم هات چنان کم سو و بی حواس می چرخند که انگار منتظر ِ دم کشیدن چای ِ صبحانه ای !

زندگی پشت ِ یک لنز ِ خاکستری ِ تار ، برایت جریان  ِ بیهوده ای می گیرد .

پوچ ، گذرا ، بی اهمیت ، مثل ِ تبلیغ های ِ وسط ِ فیلم ها ،

چه می شود کرد اگر چنین بلایی روی ِ سر ِ آدمی آوار شود !؟

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم ! , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اجــآبت کن مرا

یک عمر کر بودم و کور و لال !

ندای ِ : ایها الذین آمنوا هایش را نشنیدم ...

بی نهایت یاری و نعمت و دستگیری اش را ندیدم ،

و لال بودم که شکر ِ نعمت بجای نیاوردم و طلب ِ بخشش نکردم .

امروز خدای ِ من کر شده و ضجه ها و العفو هایم نمی شنود !

امروز خدایم کور شد و بیچارگی و خفت بنده اش را نمی بیند !

امروز خدا لال شده و جواب ِ التماس هایم را نمی دهد !

از برای ِ من ، چنین خدایی غافل ، کافیست ... مرا خدایی نو باید !

 دور افتاده ام ...

در دورترین نقطه از عرش ، برای او می نویسم که می داند چه میطلبم و برایم نمی طلبد .

من بنده خدایی ام که نیاز آفرید و اجابت نه !

من بنده خدایی ام که حاجت می داند و اعتنا نه !

آری ...

من بنده خدایی هستم که گفت : ادعونی استجب لکم ...

یا تو فارسی نمی دانی یا من زبان ِ خدایی !

آخر خط ِ مسیر ِ زندگی ام درست وسط ِ میدان ِ نوجوانی ام افتاد ،

مقصد ِ تو در تحمل من نیست ، همین گوشه پیاده ام کن .

تو خدای ِ قرآن ِ من ، نیستی*:/

 

+بعدتر نوشت : خدایا اشتباه کردم ! خخخخ *:)

کل ّ این متن رو تکذیب میکنم ، داغ بودم ، نفهمیدم چی نوشتم !

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مدت هاست ازخودم عبور کرده ام ، یادم بخیر !

من فراری ام !

یک فراری که هیچ کس دنبال ِ او نیست ؛

من از خودم فراری ام ،

من از خودی که دیگر خود نیست ، فراری ام ...

دنبال ِ جان می گردم ،

امید ،

یک امید  ِ ساده کوچک !

امیدی که فقط یک دقیقه ابتدایی بعد از بیدار شدن های ِ صبح گاهان را پاسخ باشد .

امید ، بهانه باشد برای چشم باز کردن ِ دوباره فردا ...

+ خودمونی نوشت : فرفره موئم من به خاطر ِ تو از مهلای ِ خوش ذوق ِ مهربون خدافظی کردم !

نذار بیشتر از این از خودم ، عبور کنم ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


با احتمآل ِ مآهی ِ فیروزه ای

تنها در بی چراغی ِ شب ها می رفتم ؛

دست هایم از یاد ِ مشعل ها ، تهی شده بود ،

همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود ؛

مشت ِ من ، ساقه خشک ِ تپش ها را می فشرد ،

لحظه هایم از طنین ِ ریزش ِ پیوندهایم ، پر بود !

تنها می رفتم ٬ می شنوی ؟!     تــــنــــــــــــهــآ ...

 

 + دلیل نوشت : آمدم حالم را بنویسم .

سخت بود شرح ِ حال ِ ، حال !

اما فعل های ِ سهراب را که به حال بیاوری ، حال ِ حال ِ مرا ، می یابی !

امروز خودمو وزن کردم ، دیدم ۱۳۱۵ گرم نسبت به شنبه عصر سنگین تر شدم !

 "شنبه نحس ِ زندگی ! روز ِ خآکستری ِ  تولد ِ من ! "

راستی باید در خوردن ِ اندوه و غم رژیم بگیرم !

البته با ولخرجی ِ امشب در راه ِ عشق ، خدا کنه رژیم ما رو نگیره *:) خخخخ

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم ! , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


God helps me *:)

 

کفش هایم را خواهم پوشید ، روی ِ پشت ِ بام ِ خانه می ایستم !

رو به خدا فریاد می زنم ، جلو همه فرشته هایش داد می زنم ...

طوری داد می زنم تا صدایم به پیامبر و مولایم علی (ع) هم برسد ؛

همه حرف ها را خواهم گفت ...

خدایا این یک تهدید جدی است !

به اندازه همه بی توجهی هایت جدی است ...

خدایا این تهدید به بزرگی ِ اندازه ، یک عمر سکوت ِ تو ، خطرناک است ،

خدایا ، خواهش میکنم ،

خدایا من که جز تو کسی رو ندارم ، پس کمکم کن تا بهش برسم ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم ! , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دنیآی ِ خط خطّی

در غربت به قربت نرسیدم ، 

از هر دری آمدم از در دیگر رفته بودی و باز من ماندم و نفس هایی که فقط ، عطر ِ تو داشت ؛

تن ِ من هم با من قهر کرد و جدا شد ٬ وقتی امید ِ یافتن ِِ تو در قلبم رسوب کرد ،

در سفر فقط خدا را داشتم ٬ او هم به ابدیت پیوست ...

جنس ِ حضورت همیشه تلخ بوده ٬ تلخی اش بس شیرین است .

حضورت که تمام می شود آینده ی ِ لحظه ها ، بوی ِ تو دارد ،

تلخی در هوای ِ سینه ام می پیچد ٬ طوفان می شود ، نظم ِ وجودم را ویران می کند !

من در افکار خویش تو را دیدم ، تو را ساعت ها نوازش می کردم ،

من با تو خوابیدم اما هنوز بیدار نشده ام ...

...

( نقطه چین ِ یک متن ِ طولانی بود که خموش شد )

 

85620772053257452606 عکس های لاو دختر های تنها عاشقانه

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


باران ِ من

درست مثل باران بودی ،

بی‌خبر می‌آمدی ،

خیلی روزها نمی‌آمدی ،

کم می‌آمدی ولی وقتی می‌آمدی؛ من، مات و مبهوت فقط به تو نگاه می‌کردم.

مثل تمام وقت‌هایی که باران می‌آمد و من، پشت پنجره محو تماشایش می‌شدم، غرق در سکوت و نگرانی!

نگرانی ِ این‌که نکند همین الان باران قطع شود ، هیچ گاه نگذاشت تا لذت بارش ِ باران را تجربه کنم ؛

درست مثل تو ...

هر وقت می‌آمدی، استرس ِ رفتنت ، تمام ِ تو را می‌پوشاند و این 140 روز ، با این‌که می‌آمدی، فقط رفتنت را می‌دیدم .

وقتی باران می‌آمد می‌رفتم تا با نوشیدن ِ یک لیوان چای، کمی آرام شوم اما همان استرس ِ همیشگی نه می‌گذاشت

گرمای ِ چای را حس کنم؛ نه طعمش را ...

تو هم که می‌آمدی می‌شد ، چند ثانیه زندگی کنم ؛

ولی باز هم همان استرس و اضطراب هیچ گاه نگذاشت تا طعم ِ واقعی ِ زندگی را بچشم .

زندگی مثل همان چایی ؛ سرد می‌شد وقتی من از چهره‌ات ؛ فقط رفتنت را می‌دیدم ...

 

+ دلیل نوشت : ای خدا به کی بگم قیافه اش مبهم ِ تو ذهنم بس که نگاش نمی کنم *:/

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آوار ِ تنــــهــآیی

 

حق با شماست ؛

قلم من ناتوان شده ٬ تو به حساب ِسردی ِ هوا بگذار

و من به تو نمی گویم :

" قلمی که کمرش خم شده باشد ، دیگر به هیچ دستی نمی آید . "

گوش کن ؛ گوش کن ...

از آنجا هم می توانی صدای ِ شکسته شدن ِ استخوان های ِ وجودم را بشنوی ؛

صبر کن ...

 فروریختن ِ " مهـــلآ " را می بینی ؟!

دل درد ِ عجیبی دارم ؛

صدها بغض و فریاد را نجویده با هسته های ِ حسرتش ، قورت داده ام !

روحم را لمس کردم ؛

تب ِ تندی داشت ، می لرزید ، پاشویه اش می دهم ، کم رنگ می شود ،

مرا توان ِ داروی ِ تنهایی نیست ؛

 مرگ را نشانم دادند ، ترسناک تر از هر تصور !

هق هق ِ گریه حیاط را پر کرد ،

حس ِ سردی ناخوشایند تر از وصف ِ کلمات ِ ناتوان ِ من ؛

خطبه های نهج البلاغه آرام از ذهنم می گذشت ؛

غربت ابرها و ستاره ها را درک کردم .

ترس ... ترس ... بالا بود و من پایین فقط درک می کردم !

صدایی نمی آمد و به من گفتند :

" زندگی کن برای ِ مرگ ، برای ِ جاودانگی "

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


 

یهــ جـملـهـ هَسـت ؛ خـیلـی  دوُســِش دآرم :  

{جـُبـرآنِ  اوُن کسی کهـ نــَـدارَمش ... }

انـــــرژی مثـــبتــــ  برا داشتنـــشـــ  *:)

 

 "الیـــس الله بکاف عبدوه "

آیـــــآ خدآوند ؛ برآی بنـــده اش؛ کـــآفی نیست ؟

+ بعضی وقتهآ خیلی رآحَت اون فرصَتهآی نآب؛ از دست میرَن *:/

فُرصتآیی برآی سِبقت گرفتَن !

خُدآیآ : اِمروزتو اَز دَست دآدَم...*:/



* عکس نوشت :قشنگه نع ؟ *:)  کوه رورایما، آمریکای جنوبی (اُوِه جرج)

# بی ربط نوشت : من دیگه عادت کردم که بعضیا به سوراخ میگن سولاخ !

یا به قفل میگن قلف ، یا به سطل میگن سلط !

اما امروز دچار نوسان مغزی شدم ، وقتی یکی به کرفس گفت گَلَبـز ! *:|

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اسیــر ِ اسآرت ِ بارآن

 

 

خدایا ...

وقتی همه چیز خوب پیش میره ؛

مطمئن میشم که یه جای ِ کار می لنگه !

 

من به این دنیا و زندگی مشکوکم ...

 

چطور توضیح بدم ؟!

حس ِّ خیلی بدی ِ وقتی صبح بیدار میشی

و احساس ِ غرق شدن ، تو فضای ِ خالی و خلا محض رو داری ،

وقتی در مقابل ِ یک نیاز در عین ِ نیاز ، تظاهر به بی نیازی می کنی ؛

شبیه ریختن ِ نمک ، لای ِ زخم ِ باز می مونه .

وقتی دیگه چاه نیست تا باهاش درد دل کرد ،

نمی شه به سنگ ِ تو سینه آدم ها ، اعتماد کرد !

وقتی از فرط ِ تنهایی حوصله خودت رو هم نداری ،

چه برسه به کسایی که میگن : نکن اینکارو ، لگد به جوونیت نزن .

 

+  راه ِ حل نوشت :

فعلا که جوونی داره لگد میزنه ،  بزار یکی هم من بزنم شاید دیگه بیخیال بشه !

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در حوالی ِ آشفتگی ِ همین روزها

 

جا مانده حرفی ،

آخر ِ نون ِ زمستــآن و باب ِ بهـــآر ...

* دلیل نوشت : سال ِ 92 هم ، خیلی زودتر از چیزی که ، اعداد در تقویم کنار هم نشستند ، گذشت و می گذره .

 

+ تصمیم ِ مهلا نوشت : بیاین آخرین روزهای ِ امسال رو با یه کار ِ خوب تموم کنیم .

هرکاری که یه لبخند بیاره رو لب ِ کسی که نیازمند ِ یک لبخند ِ توئه ! *:)

 

 

شاید با رسیـدن ِ بهــــآر ، دنیای اطرافمون ، این طور تغییر رنگ بدن *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پشت ِ شهر ِ آینهــ

 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد ...

2 تاش مال ِ من ، بقیه ش برای بچه ای که :

کسی برایش تُنگ ِ پر از اسمآرتیزهای ِ رنگی ، نمی آورد .

چقدر دلم کتآب می خواهد و چقدر حواسم مانده پیش ِ لوآشک ِ بازار قدیمی !

یا این که چقدر دوست دارم بستنی ام را وقتی دارد شل می شود هورت بکشم ،

قیفی خوردن هایم که مآجراهآیی دارد برای ِ خودش !

اما این مردم ، حواسشان هست که یک لحظه هم دلم خوش نباشد ،

جوش ِ نداشته هایشان را می زنند و انتقام ِ بدبختی شان را می خواهند ، بگیرند !

دلم برایشان می سوزد ...

ولی من توی ِ سرم ، توی ِ خیالاتم هم که شده ، شیطنت می کنم .

دوست دارم همه ی ِ پولم را تخم مرغ رنگی بگیرم و کادو بدهم ، به کی اش را نمی دانم !

می دانی ، خیلی از افراد ، هم از این مردمند .

مردمی که اگر بهشان گل ِ " همیشه بهــآر " بدهی رو تُرش می کنند ،

فکر می کنند بی ارزش تلقی شان کردی و بهــآر ِ توی گلدان را نمی بینند ،

نمی کارندش و خشکش می کنند ،

و گلدانش را به عنوان مدرک ِ خیانت تو یک جایی توی پستویشان نگه می دارند .

نگه می دارند که یادشان نرود .

این مردم برای ِ دور ریختن غصه هایشان هم کِنِس اند !

اوه ، نشستم با تو از بهــآر و اسمآرتیزهای ِ رنگی ام بگویم ، ببین رسیدیم کجا !

می دانی دست ِ خودم نیست ، هر روز هر ثانیه دارم باهاشان زندگی می کنم ،

می آیند می نشینند توی ِ سرم و چای ِ تلخشان را می ریزند روی ِ خیالاتم ...

تو بگو ، چه رنگ هایی بر دارم این 2 تا را ?؟

جواب نوشت : نآرنجی و سفید *:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این مهر ِ بی نهآیت ِ دست هآت، چشم هآت، حرف هآت

 

+ روز نوشت : در کمین ِ حآدثه بودم که پیدآت شد ،

با تمام ِ غرور و یوآشکی نگآه کردن هآت ،

و گره هآی ِ کوری که سکوتت را به هم می بافت ،

در انتظار ِ محآل بودم که آمدی ،

و نگآهت ،

 جهآنم را - و جهآلتم را - زیبا کرد ...

 

* اثبآت نوشت : غصه که می خورم می روم سراغ ِ سآزم ،
 
ناله می کند و التیام می بخشد .
 
دستم که به سآز زدن نمی رود ، میایم سراغ ِ تو !

تو خوب بلدی چطور بفرستی ام سراغ ِ ساز ...
 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هیــــچــ ــ ـ

 

روز ،

از دست های ِ تو ویران شد ،

وقتی موهآیت را سپردی به چپاول ِ بادبآدک ها !

و نگآه های ِ یوآشکی ِ مغرورآنه نشانت .

پلیور ِ قهوه ای ات ، بدجور به تو می آید  ،

از کجا !؟ : همه می گویند ...!

بر همه مبارک شد سِت کردن ِ رنگ لبآس هایمآن ،

و روزهاست که دارم روبروی ِ تو ، بی توجّهی میکنم ،

با خاطره ی ِ آخرین روز ِ ابریشمی ...

 

 

# برهآن خلف نوشت : بآد آنقدر آشفته می وزد این روزهآ ،

که دلم برای بادبآدک ها می سوزد ...

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سر به دآر

 

سر به دیوار :

های! یادت هست !؟ روز ِ آخر را ؟!

خواب نما شده بودم امروز ، همه می پرسیدند: خوبی مهلایی !؟

- ممنون بچه ها ، خوبم .

خوبم ؟!

 با خودم هم نمی شود ، رو راست باشم !

خواب دیدم ،  آمدی ایستادی کنار دیوار ...

دیوار را که یادت هست !؟

خواب می بینم که چهارشنبه است ،

و تو خوشحال نیستی ، می خندی ولی دلگیر می خندی .

و عین ِ همیشه مدام ، نگاهم می کنی ولی چشمانت فریاد می زنند ،

آهسته می گویی : مواظب ِ خودت باش!

هندزفری می گذاری ،

می دانم که "باران " گوش میکنی .

می دانم ؟

شاید ،

 می خواهی صدای ِ گریه کردنم را ، وقت ِ رفتن نشنوی !

نمی شود ، می شنوی ...

و دلت می گیرد ، می گیرد و آنقدر تنگ می شود ،

که من خفه میشوم و نفسم سخت بالا می آید ...

از خواب می پرم ،

- خوبم ؟!

+ اثبآت نوشت : فانوس ِ هزار شعله ، اما در باد ... !

 

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ماییم و نگاه ِ یواشکی ای

 

یواشکی نگاه نکنید آقا!

مظلومانه نگاه نکنید دیگر !

آنور رو نگاه کنید جان ِ مادرتان ،

نمی بینید مگر !؟ کم که آتش به پا نکرده اید ...

همین دفعه ی آخری را یادتان نیست !؟

یادتان رفته که :

دلمان ناجور سوخت به بی تفاوت رد شدنتان ، از حرف دوست ِ جلفتان ؟!

هنوز هم آثارش هست ، ببینید ...

یادم که می افتد چشمانم پر از اشک می شود !

برهآن ِ خلف نوشت : خو بیا و زل بزن تو چشآم تا من دلم ضعف بره برآت *:)

نع نع نع باور کن شوخی کردم هآآآآآآ ، هویجوری با یه نگاه تو هوام ، با زل زدن دیگه ...

 

+ اسکندر ِ مقدونی نوشت : از 100 فرسخی ام کسی رد نمی شود ،

و این حقیقت است که عشق انسان را نجیب بار می آورد و کمی وحشی هم*:) خخخخ

* تو ای خاتون ِ { خخخ ! } خواب ِ من ، من ِ تن خسته ، رو دریاب ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در انتظار ِ قاصدک

 

 یک حسی می گوید انگار دیوانه شده ام ،

از همین امروز ، از همین امروز که نیستی !

 ولی مردم ، همه می گویند بوده ام ...

ازشان که می پرسم :

خبر از آن که دیروز در این خیابان لحظه ای شانه به شانه اش شدم ، ندارید ؟

 سرشان را تکان می دهند ،

یک جوری نگاه می کنن انگار به زبان دیگری حرف می زنم ،

انگار که تو وجود نداری ...

 یعنی آنها این جوری وانمود می کنند ،

 بعد هم راهشان را می کشند و می روند ،

پی همان هر روزهای ِ تکراری ِ خودشان ؛ پی همان دورهای ِ باطل ...

 ولی من می دانم که همه شان چقدر حسودی شان می شود ،

حسودی شان می شود که تو نگاهت را از من بر نمی داری ...

این آدم ها دچار ِ تمام ِ روزهایی اند که بی خودی شروع می شوند و می آیند
 
و می روند و تمام می شوند ...
 
کجایی تو

دارم دیوانه می شوم ،

این مردم که جواب مرا نمی دهند ، لااقل تو قاصدکی بفرست ...!

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در شکوفآیی گل ِ سرخ

 

 

خدایا ببین : گلدان همچنان خالیست !

ترسم گل ِ سرخ فراموش کرده باشد و دل به خارهای ِ بیابان نشین ، دهد .

در خالی ماندن ِ گلدان ، چه حکمت است که قدرت ِ درکش را از من دریغ می داری ؟!

خدایا ، شیطان بسی زرنگ است ،  ابزاری جدید مهیا کرده بهر ِ جدایی مان ...

پس مرا به سلاحی قوی تر مجهز کن که غبار ِ نسیان و فراموشی از قدرتش نکاهد !

خدایا ، می دانی که می دانم در محضر  ِ تو از بی ارزش ترین غبار هم ناچیزترم . 

مرا کی توانایی شکر ِ تو بوده و هست ؟!  قصورم را حساب ِ غرور مگذار .

امشب ، شب ِ آرزوی ِ من است ، خدایا یگانه آروزی ِ من را ، امشب میدهی !؟

آرزوهایم همه زیر ِ پاهای ِ سنگین ِ غرورش ، له شده !

 امشب دو آرزو : اولیش رو خدایا امشب تو واسم آرزو کن ...

 دومی رو من در غفیله می طلبم و می دانی که فرفره مو است .

خدایا در مرام ِ تو چگونه رسم است !؟

اول آرزوی ِ من رو براورده می کنی یا آرزویی که خودت برایم کرده ای !؟

+ چشم انتظار ِ طلوع ِ اون روز ِ خوب ، می نشینم*:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نخ کِش

خدایا ...

اگر قرار شد دوباره از زمین ، خاک ، به عرش ِ تو بیاورند ،

و خاک قسم خورد و نیامد ، اصرار نکن ! این خاک ، طاقت ِ سوختن ندارد .

اگر قرار شد همه فرشتگان ِ عرش ، انسان را سجده کنند ،

و ابلیس سجده نکرد اصرار نکن ! این انسان ، ارزش ِ سجده ندارد .

اگر انسان را به بهشت برای ِ زندگی فرستادی ،

سیب و گندم را خلق نکن ! این قلب ، طاقت ِ نیرنگ و ریای ِ زمینی ندارد .

اگر پدر به بهای ِ هوس ِ  مادر ، پردیس ِ قرب ِ  تو را فروخت و آدم به زمین تبعید شد ،

مرا خلق نکن ! زمین دلتنگ ِ  من نیست ...

 

 

* از اهوارا و دین ِ  زلالش که ایران را ، باوقار ترین قوم ِ  زمین از ابتدای ِ خلقت نمود بگیر ،

تا اسلام و رهنمودهایش که مردم ِ  ایران را ، سرآمد  ِ منفورترین ِ خلقت ِ عالم کرد !

همه خدا را منزه از هر عیب و نقص می دانند و قدرتش را کمال ِ  هستی ،

گاه می اندیشم چگونه خدایی با این شکوه ، انسان را زوج خلق میکند ولی ،

زوج ِ وی ، همچون زمان ِ  قیامت ، پنهان و مستتر می نماید .

منصفانه نیست ... !

خدایا ...

کاش جای ِ  آفرینش ِ سرطان ، در جسم ِ ضعیف ِ انسان ،

به وی قدرتی میدادی تا بتواند کپی از خویش بسازد و با وی زندگی کند ...

+ درگوشی ِ یواشکی نوشت : من که نیمه ی ِ گمشده ی ِ چرم کت ِ خودم رو پیدا کرده ام *:)

wiast4k3ptrr4klpu44.jpg

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


با بارش ِ یک گل ِ سرخ !

 

" عشق "    یا    " هوس " ؟!

یک معادله ی ِ انتگرال ، در بازه انتگرال گیری زن تا مرد !

معادله ای در کنکور ِ تقوا که هنوز نتوانسته ام آن را رفع ِ ابهام کنم ،

معادله ای که صورتش زیبا و مخرج ِ آن صفر است .

شیطان به انسان سجده نکرد و من بسی نامردتر از شیطان ، که زندگی ام یک انسان است 

و در شبانه روز بارها یاد و نام ِ او را سجده و ستایش میکنم ...

شبیه هیچ شده ام ، اوج ِ خودم را گم کرده ام !

برای رهایی از چیزایی که مقصدشون خودم هستم ،

برای جبران ِ مافات با خدا ، وقتی خدا رو تهدید می کنم :
" اگه کمکم نکنی خودم به خودم کمک می کنم تا زودتر به تو برسم "
وقتی تک تک ِ این جملات رو با تمام ِ وجود فقط برای آرامش خودم می نویسم

وقتی می دونم ، نمی تونم آدرس ِ این وبلاگ رو بهت بدم

و هیچ دستگیره امیدی ندارم جز خدا ،
 

چه راهی تدبیر است ؟!

شاید سیگار ، شاید خوکشی ، شاید ...

شاید وقتم تموم شده و من دیگه حق زندگی ندارم !

 

 

 

 

 

اما شاید هنوز هم برای منتظر بودن دیر نباشد ...

 

و دوباره لحظه ای بعد همه شایدهایم به جاده ای که از سجاده تا خدا ادامه دارد ،

منتهی می شود ...

تکرار می کنم زندگی را به امید ِ آن روز خوب {که قولش را تضمینی گرفته ام *:)}

به قول ِ سهرآب :

ای خدای ِ دشت نیلوفر ،

بازگردان ، رهرو بی تاب را  ، از جاده رویا ...


 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آن سوی ِ دنیآ

 

از میان ِ واژه های ِ پر غبار

برگ ریز ِ جاده های ِ بی سوار

اشک و دود و سوت ِ ممتد ِ قطار

نقش ِ این حقیقت ِ بدون مرز

می نشیندش به بار ،

باز هم حدیث ِ تلخ ِ انتظار ...

 

+ پر کشیدن یه پروانه از همین همسایگی ها ، در ذهنم طنین انداخته :

گاه می اندیشم ، خبر مرگ مرا ، با تو چه کس خواهد گفت ... !؟

 می گن حافظ تو شاهنامه گفته : سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز ! خخخخ

وای بر ما که بی نام و نشونیم ... *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حرف ِ تازه ای نبود !

 
باز هم تو و

همان حکایت ِ همیشگی ،

حکایت ِ نیاز ِ دستهای ِ من ،

کزین تب ِ شراره سوز ، به سوی ِ تو پناه می برد.

و تو میان ِ فلس ِ ماهیان ِ سردسیر ،

ز ساحل ِ خیال ِ من دور می شوی.

و آن چنان که خواب ِ چشم های ِ روشن ِ تو را

نبود ِ تو مرا ،

خمار ِ یک نگاه ِ داغ میکند.

هنوز هم ،

دستهای ِ سرد ِ من ،

به سوی ِ تو ، پناه می برد ...

# برهآن ِ خلف نوشت : حرف تازه ای نبود ، من همان همیشه ام.

حرف که نیست من هم نیستم.

+ درگوشی ِ یواشکی نوشت : دلم تنگه زندگیم ِ ، دوستش دارم ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پآییز از نوع ِ دلتنگی

 

نبض ِ زمان کند شده ،

و تن ِ زمانه سردتر ...

زندگی هم دارد به پایان می رسد !

های خورشید! که داری غروب می کنی ،

مرا نیز با خود به آن نا کجاآباد ِ پشت ِ کوه های ِ کبود ببر .

اینجا عشق دیگر نفس های ِ آخرش را می کشد ،

طاقت ِ دیدن ِ لحظه هایی را که او نباشد ندارم .

دیر زمانی است که بیمار شده ،

شاید از همان روز که انسانیّت مرد ...

 های خورشید! نرو ،

من نمی خواهم باز جا بمانم .

 مرا نیز با خود به آن ناکجا آباد ِ پشت ِ کوههای ِ کبود ببر !

+ باغ ِ بی برگی ، خنده اش خونی ست اشک آمیز ...

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن پادشاه ِ فصل ها :

پــــــــــــــــــآیـــیز*:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


چند لحظه انتظار .

امروز ، در همان چند لحظه ای که تنهایم گذاشتی ؛

دست به دعا بردم ...

و در همان چند لحظه باز ،

شمع ِ کوچکی در دلم ، روشن کردم ...

و در همان چند لحظه ،

هزارها ورد و مناجات را زیر لب زمزمه کردم ...

در آن چند لحظه ،

شمع هایی را که خاموش شدند دوباره روشن کردم ،

و هزارها دعا را از حفظ شدم ...

 ...

راستش هفته هاست که در این چند لحظه ی ِ بی عبور ، به انتظار نشسته ام ؛

تا تو بمانی ...

تمام ِ شمع هایم را خاموش کنی ،

سکوتم را به هم بریزی !

به وردها و دعاهای ِ بی پایان ِ من بخندی ...

دستانم را بگیری و بگویی :

" من بی آن که به تمامی این ها احتیاجی باشد ،

 دوستت دارم ... "

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تا انتــهآ حضور

 

خاطره ها کهنه می شن ،

یادها سایه می شن ،

و از یاد می ره هر چه دلتنگی کنار ِ این پنجره بود !

و هر چه انتظار ،

و تموم ِ :

وجود ِ سر تا پا تب و عشق ِ من از تو ،

 عزیز ِ تا ابد جاوید در من ...

برهآن ِ خلف نوشت : تا انتــهآ حضور خواهی داشت در قلبم .

 

+ کجایی دل هوای ِ گریه داره

دوباره بغض ِ خیس ِ هق هق ِ من

سکوت ِ شونه هات ُ کم می آره

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کولـهــ بآر ِ درد

 

تو را نشناختن و تو را دوست داشتن ، این یک حماقت محض است !

بازی با زندگی ام است.

می‌فهمی لحظه به لحظه ی ِ نفس کشیدنم ، در روز و شب در تو خلاصه شده است ؟

رویای ِ دخترکی که دستش حتی به تو هم نمی‌رسد ، چه برسد به داشتنت ...

تو مدیونی به تمام سکوتت ،

مدیونی به تمام بی خبریت از احساسم ،

به تمام احساس ِ خفه شده در گلویم ، که فقط و فقط در تو خلاصه می شد ،

ولی تو هیچ چیز نگفتی !

مدیونی به دوست داشتنم ...

و به قلبی که بعد از تو اجازه ی ورود هیچکس دیگر را صادر نمیکند ،

و به تک تک ِ ثانیه های زندگی کردنم برای ِ تو ...

کاش می‌فهمیدی ، آرزوهایم با تو تا ته جاده دلخوشی رفت !

کاش می‌فهمیدی ، واقعی شدن ِ رویای ِ تو ، چه حالی دارد .

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


رختشوخــآنه !

 

ضرب المثـل ها ! هیچ وقت نفهمیدم چرا شدند ضرب المثل ؟

امّا گاهی خیلی خوب با چند کلمه کنار هم نشستن نشان می دهند عمق ِ حالت رو !

گاهی روزا احساسات متناقضی سراسر وجودت را پر می کنند ؛

امروز از آن روزهایی بود که "در دلم رخت می شستند و می شستند "

نمی تونستم رفتارت رو باور کنم و باز ته دلم گرم بود به رفتارت !

 

* در گوشی یواشکی نوشت :

کلی التماس دعـا برای ِ آرزوی ِمعلومم { فرفره مو + مهلا = خوشبختی *:)}

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دهن بر کــف !

 

این روزها چه قدر بی پاسخ شده ام!

می گویند هرکاری بکنی،کوچولوهای اطراف ، چشم باز می کنن

و نکته به نکته می نویسند در ناخودآگاه نورونهای مغزشان

و با سرعتی بیشتر از سرعت اینترنت چندبرابر گونه کره نسبت به ما در ناخودآگاهشان ضبط می کنند.

هفته ی پیش در پی شیداییِ ِشیرین مغز گونه ی پاییزیمان،

برگهای طلایی هلو {که اگر رنگ زردش را ندیده اید 29 درصد عمرتان برفناست ! }را جمع می کردیم

و در آرشیو برگستان دفترمان-نوعی پاییزدونی-ثبت می کردیم

و حواسمان نبود حتی که پسرخاله ی چند ساله مان از گوشه ای چشم به ما دوخته !

امروز پشت این دنیای مجازی،در حال وبگردی و بالا و پایین کردن خبرهای اینور وآنور بودیم

که همان آقا پسر کوچولو با یک مشت پر از برگهای همان هلو ،به سراغ ما آمده..

 + با زبان خوشمزه ی کودکانه اش!: مَــــــهلایی ؟!

{من کمی بی توجهی زیرکانه به سبب دوباره شنیدن از زبانش! }

+ دوباره مهلایی ؟!

# من:چی شده ؟اون برگا چیه دستت؟

+ شما مگه هفته پیش این برگا رو جمع نکرده بودی ؟!

{پشت سرهم و تند تند حرف می زند و نفس زنان }

#من: بلیـــآ چرا!

+ایشون:برگا چرا زرد میشن؟

# خب پاییزه!

+ چرا سفید نمی شن !

# ببین هرچیزی وقتی بزرگ میشه و می رسه یه رنگی میشه،

وقتی رنگ برگ درختا زرد میشه یعنی باید بیفتن از درخت!برگ درختا هم پیرشده ،باید بیفتن!

+آدما پیر شن چرا موهاشون سفید میشه پس؟زرد نمیشه؟باز دوباره:چرا برگا زردن؟

با کمی حواس پرت کردنش با برگها بازی کردیم و سوالش را بی جواب گذاشتم..

{ نخود سیاه فرستادن هم خوب شیوه ی ناجوانمردانه ولی مشکل گشایی است *:) }

من : #                 معین : +

 *شیرین زبانی هایش رابا غلط غولوط های املاییش چاشنی این سناریو کنید!

+ می ترسم فردا آن یکی بیاید و بپرسد چرا آسمان آبی ست !؟من باز هم بی جواب بمانم!

++دلیل زردی پاییز را می دانم اما توقع نداشته باشید از اثر فلان پدیده بر روی برگها توجیه مسئله کنم!

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


چشمــآن ِ بسته !

 

 

دلم ،

 

نردبانی می خواهد،

 

پله هایش برسد به آبی ِ آسمان !

 

من هم با آن پله ها ،

برسم به خدا ...

+ دلیل نوشت : پناهم شده قرآنت و زمزمه ی لبانم شده یا اللّه !

 

خدای مهربانم به امید ِ حرفی که تو قرآنت بهم زدی ، زندگی میکنم هآآآآآ*:)

 

 

* چه زیباست ،

حس ِّ لمس کردن ،

وقتی:

چشمانت را بسته ای ...

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


استخـــآره ی ِ بودنت : خوب *:)

 

 

با گریه های ِ یکریز ِ مثل ثانیه های ِ گریز

با روزهای ریخته ، در پای ِ باد

با هفته های ِ رفته

با فصل های ِ سوخته

با سالهای ِ سخت

رفتیم و سوختیم و فروریختیم ،

با اعتماد ِ خاطره ای در یاد

اما:

آن اتفاق ِ ساده نیفتاد ...

برهآن خلف نوشت : این متن فی البداهه بودهآآآآآآآآ من اصلا الان رو هوآم

آخه قرآن گفته و از حرف ِ خدا چه چیزی تضمینی تر ؟!  *:))))))))))))))

+ زندگی ، سوت ِ قطآری ست ، که در خواب ِ پلی می پیچد .

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


قلب ـ من

 

بـآور کن .

این تمنـّای ِ دل ست !

پشت ِ پرچین ِ نگــاهش ،

آفتاب پنهــآن است ...

 

 + سایه ات را که گم کردی ، خودت را گم می کنی ...

* باور کن ، باورم ، باورت رو باور داره *:)

 

# جمعه را ، تصوّر کن که تمام کرده ای ، بعد به آن می رسیم !

دوست ندارم که شنبه ها را روز آغاز بدانیم .

شنبه ،عادت ِآغاز است نه شروعی مدلّل.عادت اراده را نابود می کند.

عشق اوج ِ خواستن است ، خواستن،اوج ِ اقتدار  ِ اراده ...

دلیل نوشت : نگاه  کن یک هزارم ِ عشق ِ من رو  !

من به خاطر تو با اقتدار ِ اراده ام رفتم و با خانم دلاوریان حرف زدم *:)

دقّت کن عشقم ، خانم دلـــــــــــآوریــــــــــــــآن ... خخخخخ

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


با مــآسک وارد شوید!

 

کاغذ برمی دارم و قلم ، شاید چشمم با دیدن ِ این دو تن عزیز عنان از کف دهد و

آن پیام ِ عصبی را ماراتن وار ابلاغ کند و ذهنم تراواشات نیمه خواندنی اش را بروز دهد،که نمی دهد!

نمی دانم شاید کسی بدون اجازه به خــآنم خودکار ِ ما دست برده و تن ِ خسته اش را خسته تر کرده

یا آقای ِ کــآغذ باز هم به اشتباه رنگش را قرمز خوانده!

به هرحال اینجا در بَلبَشوی بی مدیریتی آن هم از نوع مدیریت بحــران به سر می بریم،

این ویروس کــاملا مسری به تمام بلادِ سرویس دهنده خدمات وبلاگی ست،آبله خشکــان* ما را نگیرید !        

*آبله خـُشکان: نوعی بیماری ویروسی که ذهن در آن رو به زوال و خشکیدگی ست!


همین جا، مقــابل ِ جمــع با هم آشتی کنید و گرنه در کیفم راهــتآن نمی دهم! *:)
+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بی پآسخ !

 
+ مرا از خویشتنم ربوده ای با چشمآنت ...
 
 
دست ِ عشق از دامن ِ دل ، دور باد !

   می توان آیا به دل دستور داد !؟

می توان آیا به دریا حکم کرد ،

که دلت را یادی از ساحل مباد ؟!

موج را آیا توان فرمود : ایست !؟

باد را فرمود : باید ایستاد ؟!

آنکه دستور ِ زبان ِ عشق را ،

بی گزاره در نهاد ِ ، ما نهاد ،

خوب می دانست تیغ ِ تیز را !

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


جاده ِ یک طرفهــ

 این ریل ها به کجا می رسه !؟

جواب ِ خودم نوشت : اگه خدا بخواد ، به خود ِ خود ِ فرفره مو *:) خخخخ

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


درخت ِ استوار ِ من

 

او افتادن ِ برگ زرد ِ از درخت را ،

مرگ آن می داند !

تو برآورده شدن ِ آرزوی او ، برای ِ پرواز !

من اما :

به تنهایی درخت فکر میکنم ...

 

+ هیچ کاری نیست تو این دنیا که از دست ِ من بر نیاد *:) خخخخخخ

خدای ِ مهربون ، صبری عظیم به مامان و بابام و فرفره مو عطا کنه !

اصلا خیلی هم دلشون بخواد *:) بعـــــلــه

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دل ِ نوشت !

 
همیشه تو زندگی منتظر اتفاقای خوب بودم ،
 
امّا وقتی احساس کردم بهترین نتیجه رو می گیرم بدترین نتیجه رو گرفتم،
 
و وقتی خیلی ناراحت بودم و نگران بهترین نتیجه رقم خورده واسم.
 
جالبه فکر کنم احساسات و منطقم معکوس هم جواب می دن .
 
هر وقت میگم : حسش نیست مامانم با عصبانیت می گه یعنـــــــــــی چی ؟؟؟

بعضی اوقات نمی دونم چه طور چه عبارت دیگه ای رو جایگزین ((حســـش نیست))بکنم.

فرهنگستان ادب فارسی کمکم کن لطفا!

 

دارم به معنی این آیه فکر می کنم " ان مع العسر یسرا : با هر سختی ، آسانی هست*:)

خدایا این کلمات رو دارم با تمام وجودم احساس می کنم ،

منتظر رحمت بی نهایتت هستم ...

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تقدیم به *:) :

 

صدای ِ گآم هایت با گوش هایم آشنا هستند !

وقتی می آیی ،

گوش هایم تیز تر می شوند

و گآم هایم استوارتر .

چهره ام جآن می گیرد ،

نور ِ امید ،

ثمره ی ِ بودن ِ توست ...

+ فرفره مویـــم باش کنآرم تا من هم باشم .

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مجهولم

 

گاهی ، "سکوت" بهترین پاسخ است ...

و گاهی ، سوءتفاهم !

گاهی ، راه ِ ناخوشایندی برای گریز .

و بین ِ این همه گاهی ،

درک ِ مفهوم ِ سکوت ،

از همه سخت تر ...

 

+ نظریه نآرنجی ِمهلایی نوشت :

سکوتم همه چیز را حل می کند و من بهترین راه را انتخاب کردم *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بلندای ِ خآلق

 

پایین ،

پایین تر !

قد ِّ من بی نهایت کوتاهتر از رسیدن به نشیمن گاه ِ توست ،

نردبان ، نردبان هم ردیف کنم ،

باز هم به بلندای ِ تو نمی رسم ...

هــــــــیس !!!

می خواهم در گوش خالقم زمزمه کنم.

استراق سمع ممنوع !

خدآیــــــــا سپاس از بودنت*:)

 

http://s5.picofile.com/file/8107274926/kamva_zohre_pic_blogfa_com_33_.jpg

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


میزبـــآن .

 

خسته از هر جا و هر کسی ،

پا به خانه ات گذاشتم ،

و تو باز هم بهترین میزبان ِ حریم ِ احساس ِ من بودی .

دینگ دینگ ِ ساعتت و صدای ِ نقّاره های ِ گلدسته ات ،

نوازش گر ِ گوشهایم بودند .

دستان ِ پاییزی ام هم مهمان ِ زیارت نامه ات ،

مقرنس های ِ سقف ِ خانه ات ،

آینه کاری های ِ حریمت ،

چشمانم را روشنی بخشید ...

عطر ِ ناب ِ ضریحت ،

پذیرای ِ دل ِ خسته ی ِ مهلا بود ،

و من مثل همیشه ، در کنارت جان گرفتم ، آقا جان ...        

دلیل نوشت : زمزمه هایی میاد از جنس ِ ذوق مرگی !

از اینکه شاید بریم مشهد و من تو گوشه دنج ِ مخصوص ِ خودم تو حرم ِ امام رضا(ع)

دوباره به آرزوهام برسم ...

با اینکه یه پام تو مشهده اما دلم خیلی برای امام رضا (ع) تنگ شده ...

امام رضا (ع) عزیزم ، خواسته ام رو میدونی ، عین ِ همیشه دستم رو بگیر *:)

 

این همون سقف ِ گوشه ی دنج ِ من ِ که مهلا خوب می شناسه و فقط یه فرش اینجاست !

اصلا امام رضا(ع) جونم اون فرش رو فقط برای ِ من گذاشته اونجا بعــــــله *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اسآرت

 

تعقیب و گریزیست

بین نگاه ِ تو و چشمان ِ من

نگاهت می طلبد مرا ...

من امّا از اسارت می ترسم

و آزادی را بریده بریده بر لبانم جاری می سازم !

طرّه ی ِ سیاهت بر روی پیشانی غلط اندازست ،

مرا به بند نکشی !

از محصور بودن می ترسم ... 

 

آن نه خال است و سر زلف پریشان    که دل اهل نظر برد ، که سرّی ست خدایی

چرا من از آهنگ سیر نمیشم این روزا ؟!

+ امروز اتفاقایی افتاد که لزومی به توضیحشون نمی بینم!

+همیشه از واج آرایی تو شعرا خوشم میومد این واج آرایی تو زندگی من اصلا دوست داشتنی نیست اما!

 ☆ بــانـوے تَبسـُم ☆
+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نآرنجی ِ پرتقآلی

 

رنگین کمان ِ نقاشی ام را ،

بدون ِ رنگ ِ نآرنجی می کشم !

خوشبختی هآیم گم شدند مثل ِ رنگ ِ نآرنجی ِ رنگین کمان!    

         

+ احساسم صورتی ِ ، رنگ خوشبختی هام نآرنجی ِ متمایل به پرتقآلی !
 
 خوشبختی شما چه رنگیه !؟ من که هر رنگی فرفره موم بگه *:)
 
+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اعتکآف گونه برای ِ تو !

 

در یکی از چهار گوشه یِ این دنیایِ مستطیلی 

نشسته ام !

هوس کردم آن قدر زاویه نگاه ِ ضلعی را بکشم

تا ذوزنقه ای شود این مستطیل ،

و در کنج ِ مثلثی اش ،

معتکف شوم ،

برای ِ یاد ِتو ...!

 * از پلّه های ابر پایین می آید ، بی ذوقی نکن چتر ِسیآه !

 

+ جدیدا رابطه یِ مستقیمی بین ماشین ِ شاسی بلند و

گوشیِ سیب گآز خورده و خودبرتربینی کشف کردم! البته :

کشفی که کردم تو 99%صادق بوده حالا شما به خودتون نگیرین شاید جزو1%باقی مونده باشین *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بازیــچــهــ

 
مستعاری گمشده ام ،

در

بازی ِ دروغ ِ نگآهها ،

بی هیچ تخلّصی ،

دریـــــآب مرا.

                                          *دلیل نوشت : انگار همیشه جای یک تن خالی ست ! این بار کسی نیست نه!

                                  اصلن خالی ست! یک نیمکت نشسته دارم در خود ! جای ِ دو نفر همیشه در من خالی ست ...

 

+تماشای ِ نزدیک ِ والیبآل و سرویس زدن ِ قآئمی و پاس روی ِ تور ِ مغز متفکر معروف

در آمل و ایضاجیـــغ ِ نآرنجی ِ مهلا هم آنجا آرزوست !

                                                             خدایا به خاطر ِ برد دیشب ، سپاسجآت ِ پآییزی *:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |